23-03-2014, 09:50 PM
سلام
با اون دوستمون که می گن با خونواده زیاد صحبت نکنید زیاد موافق نیستم. دوستی داشتیم اینجا که خودش می گفت از ابتدا خونوادش راضی نبودن به اومدنش و می گفت من هم باهاشون بحث نمی کردم و کار خودمو می کردم. همه کارهاش را انجام داده بود، ویزا گرفته بود و اومده بود اینجا. برای خود من واقعا عجیب بود که پدر مادرش اومدن آمریکا، اینجا را دیدند، همه چیزم پسندیدند. اون نگرانی های امنیت و اینهاشون هم بر طرف شد. آخرش هم دست بچه شون را گرفتند و با خودشون بردند. نذاشتند بمونه.
یعنی تا این حده. وقتی نمی خوان بچه شون ازشون دور باشه نمی خوان و نمی ذارن. این یک مسئله جدی است و با نگفتن حل نمی شه. باید حتما باهاشون زیاد صحبت کنید و وقتی دارید میاید واقعا راضی باشن.
من وقتی لیسانس گرفتم صحبت خارج رفتن را با پدر مادرم کردم. قبول نکردند. گفتند اینجا اگر برات مشکل پیش بیاد ما را داری. تو مملکت غربت کی را داری. من موندم و فوق گرفتم و خوردم به مشکل بزرگی. هر چه کردیم گرفتاری حل نمی شد. دیگه داشتم روانی می شدم. یک روز بهشون گفتم ببینید! شما نمی تونید مشکل منو حل کنید. من دیگه مشکلاتم در حد یک انسان بالغه و خودم باید حلشون کنم. پس بودن نبودن شما در کنار من نمی تونه اثری داشته باشه. بذارید برم تا راهی برای خودم پیدا کنم.
قبول کردند و واقعا هم حمایت کردند.
امیدوارم شما هیچ وقت به مشکلات لاینحل دچار نشید. ولی باید اینو یک جوری به پدر مادرتون بگید که دیگه الان باید سکان زندگی خودتون را خودتون به دست بگیرید و خیر و صلاح خودتون را خودتون تشخیص بدید. حالی شون کنید که مشکلات شما در حد قد و قواره خودتونه و کسی که باید حلشون کنه خودتونید.
موفق باشید.
با اون دوستمون که می گن با خونواده زیاد صحبت نکنید زیاد موافق نیستم. دوستی داشتیم اینجا که خودش می گفت از ابتدا خونوادش راضی نبودن به اومدنش و می گفت من هم باهاشون بحث نمی کردم و کار خودمو می کردم. همه کارهاش را انجام داده بود، ویزا گرفته بود و اومده بود اینجا. برای خود من واقعا عجیب بود که پدر مادرش اومدن آمریکا، اینجا را دیدند، همه چیزم پسندیدند. اون نگرانی های امنیت و اینهاشون هم بر طرف شد. آخرش هم دست بچه شون را گرفتند و با خودشون بردند. نذاشتند بمونه.
یعنی تا این حده. وقتی نمی خوان بچه شون ازشون دور باشه نمی خوان و نمی ذارن. این یک مسئله جدی است و با نگفتن حل نمی شه. باید حتما باهاشون زیاد صحبت کنید و وقتی دارید میاید واقعا راضی باشن.
من وقتی لیسانس گرفتم صحبت خارج رفتن را با پدر مادرم کردم. قبول نکردند. گفتند اینجا اگر برات مشکل پیش بیاد ما را داری. تو مملکت غربت کی را داری. من موندم و فوق گرفتم و خوردم به مشکل بزرگی. هر چه کردیم گرفتاری حل نمی شد. دیگه داشتم روانی می شدم. یک روز بهشون گفتم ببینید! شما نمی تونید مشکل منو حل کنید. من دیگه مشکلاتم در حد یک انسان بالغه و خودم باید حلشون کنم. پس بودن نبودن شما در کنار من نمی تونه اثری داشته باشه. بذارید برم تا راهی برای خودم پیدا کنم.
قبول کردند و واقعا هم حمایت کردند.
امیدوارم شما هیچ وقت به مشکلات لاینحل دچار نشید. ولی باید اینو یک جوری به پدر مادرتون بگید که دیگه الان باید سکان زندگی خودتون را خودتون به دست بگیرید و خیر و صلاح خودتون را خودتون تشخیص بدید. حالی شون کنید که مشکلات شما در حد قد و قواره خودتونه و کسی که باید حلشون کنه خودتونید.
موفق باشید.