11-10-2014, 02:24 PM
(آخرین تغییر در ارسال: 11-10-2014, 03:08 PM توسط نگین میرخسروی.)
سلام
من 3 ترم دیگه لیسانسم رو میگیرم
از الان هم افتادم دنبال کارام که از اینجا برم با فاند فرانسه یا کانادا پدر من کسی هست که خودش مشکلی نداره با این مساله و اتفاقا قبلنا هم بدش نمیومد بره کانادا ... اما مادر من زیاد از زندگی خارج از کشور خوشش نمیاد ... جالبه همه بچه ها اینجا میگید تلاشتو ببینن کنار میان با رفتنت !!![img]images/smilies/rolleyes.gif[/img] من نمیدونم چرا با اینکه خودشون تعریف منو میکنن جلوی بقیه و میبینن که چه جوری پی درس و کارامو گرفتم گاهی اوقات غیر مستقیم سنگ میندازن جلوی پام با این وجود میگن نه اوکیه برو ما مشکلی نداریم درکشون نمیکنم [img]images/smilies/huh.gif[/img]
من وقتی میگم بیاید جمع کنیم و بریم همه با هم به خاطر مامانم داستان میشه و مانعی هست برای رفتنمون وقتیم میگم شما نمیاید من برم شما هم پشت من بیاید ... مامانم جلوم میگه نه باشه برو کلی اوکی میده ... بعد بابام میگه مادرت به تو نمیگه به من گفته : نگین اگه بره دیگه نمیاد ... ما این همه زحمت کشیدیم ... حالا بذاره بره ....
من هم دارم زحمت میکشم واسه معدل و درسم و زبانم هم شرایطم پیچیدست
اینو میدونم که همه پدر و مادرا آرزوشون خوشبختیه بچه هاشونه .. اینکه تشکیل خانواده بدن ... کنارشون باشن ... با این وجود که بعد از تحصیلم امکانات اینو دارم شرکت بزنم خانوادم کمکم میکنن... دلم نمیخواد خانوادمو رها کنم ... اما من اینجا احساس خوشبختی نمیکنم ... از طرفی ما 2 تا بچه هستیم و اگر اونها اراده کنن میتونیم با هم بریم ...
از طرفی من آدمی هستم که با اکثریت اخلاق هم کلاسی های دانشگاهیم اوکی ام یعنی اینجور نیستم با یکی گرم بگیرم با اون یکی نه با همه میگم میخندم "اما" خوشم نمیاد با دوستای صمیمیم حتی هی برم خونشون یا اون بیاد ترجیح میدم زنگ بزنم یا بیرون بریم کافی شاپی چیزی ... بعد مامانم میگه تو اجتماعی نیستی ; گاهی اوقاتم میگه تو خودخواهی فقط خودتو میبینی البته تا حدی بهش حق میدم آره من یکمی هم خودخواهم اول خودمو میبینم بعد دیگران و ... برای همینه که پدرم میگه من تو رو میشناسم تو بری دیگه رفتی اونجا جذابیتاش انقدر زیاد هست که تو دیگه از ما یادت نیاد من هی میگم بابا من ذهنم اینه برم دلم میخواد شما ها هم بیاید پیشم بمونیم اونجا حتی میگم پدر من اگه رفتم سال اول تو بیا پیش من بعد مامان اینا بیان استقبال میکنه!!!![img]images/smilies/huh.gif[/img]
جالبیش اینه بابای من با همه اینایی که گفتم منو تشویقم میکنه که نه نمره زبانت چی ؟ فلان چی ؟ ... اینم میدونم ته قلبش میخواد اینجا باشم اما مرده دیگه به روی خودش نمیاره من میدونم پشت نقاب صورتش چه روحیه لطیفی داره !!![img]images/smilies/cry.gif[/img]
اما رفتارای احتماعی من دلیلی بر مساله خارج رفتن من نمیشه چی کار کنم که نمیتونم "بگم" مامان دوستت دارم یا بابا دوستت دارم مستقیم این یعنی بی عاطفه ام ؟؟؟؟ یعنی برم یادم نمیاد ازشون ؟؟؟ ....[img]images/smilies/sad.gif[/img]
الان جای من بودید چیکار میکردید ؟؟؟؟
من 3 ترم دیگه لیسانسم رو میگیرم
از الان هم افتادم دنبال کارام که از اینجا برم با فاند فرانسه یا کانادا پدر من کسی هست که خودش مشکلی نداره با این مساله و اتفاقا قبلنا هم بدش نمیومد بره کانادا ... اما مادر من زیاد از زندگی خارج از کشور خوشش نمیاد ... جالبه همه بچه ها اینجا میگید تلاشتو ببینن کنار میان با رفتنت !!![img]images/smilies/rolleyes.gif[/img] من نمیدونم چرا با اینکه خودشون تعریف منو میکنن جلوی بقیه و میبینن که چه جوری پی درس و کارامو گرفتم گاهی اوقات غیر مستقیم سنگ میندازن جلوی پام با این وجود میگن نه اوکیه برو ما مشکلی نداریم درکشون نمیکنم [img]images/smilies/huh.gif[/img]
من وقتی میگم بیاید جمع کنیم و بریم همه با هم به خاطر مامانم داستان میشه و مانعی هست برای رفتنمون وقتیم میگم شما نمیاید من برم شما هم پشت من بیاید ... مامانم جلوم میگه نه باشه برو کلی اوکی میده ... بعد بابام میگه مادرت به تو نمیگه به من گفته : نگین اگه بره دیگه نمیاد ... ما این همه زحمت کشیدیم ... حالا بذاره بره ....
من هم دارم زحمت میکشم واسه معدل و درسم و زبانم هم شرایطم پیچیدست
اینو میدونم که همه پدر و مادرا آرزوشون خوشبختیه بچه هاشونه .. اینکه تشکیل خانواده بدن ... کنارشون باشن ... با این وجود که بعد از تحصیلم امکانات اینو دارم شرکت بزنم خانوادم کمکم میکنن... دلم نمیخواد خانوادمو رها کنم ... اما من اینجا احساس خوشبختی نمیکنم ... از طرفی ما 2 تا بچه هستیم و اگر اونها اراده کنن میتونیم با هم بریم ...
از طرفی من آدمی هستم که با اکثریت اخلاق هم کلاسی های دانشگاهیم اوکی ام یعنی اینجور نیستم با یکی گرم بگیرم با اون یکی نه با همه میگم میخندم "اما" خوشم نمیاد با دوستای صمیمیم حتی هی برم خونشون یا اون بیاد ترجیح میدم زنگ بزنم یا بیرون بریم کافی شاپی چیزی ... بعد مامانم میگه تو اجتماعی نیستی ; گاهی اوقاتم میگه تو خودخواهی فقط خودتو میبینی البته تا حدی بهش حق میدم آره من یکمی هم خودخواهم اول خودمو میبینم بعد دیگران و ... برای همینه که پدرم میگه من تو رو میشناسم تو بری دیگه رفتی اونجا جذابیتاش انقدر زیاد هست که تو دیگه از ما یادت نیاد من هی میگم بابا من ذهنم اینه برم دلم میخواد شما ها هم بیاید پیشم بمونیم اونجا حتی میگم پدر من اگه رفتم سال اول تو بیا پیش من بعد مامان اینا بیان استقبال میکنه!!!![img]images/smilies/huh.gif[/img]
جالبیش اینه بابای من با همه اینایی که گفتم منو تشویقم میکنه که نه نمره زبانت چی ؟ فلان چی ؟ ... اینم میدونم ته قلبش میخواد اینجا باشم اما مرده دیگه به روی خودش نمیاره من میدونم پشت نقاب صورتش چه روحیه لطیفی داره !!![img]images/smilies/cry.gif[/img]
اما رفتارای احتماعی من دلیلی بر مساله خارج رفتن من نمیشه چی کار کنم که نمیتونم "بگم" مامان دوستت دارم یا بابا دوستت دارم مستقیم این یعنی بی عاطفه ام ؟؟؟؟ یعنی برم یادم نمیاد ازشون ؟؟؟ ....[img]images/smilies/sad.gif[/img]
الان جای من بودید چیکار میکردید ؟؟؟؟